ملکوت
پاراگراف آغازین داستان ملکوت
نوشته ی بهرام صادقی
انتشارات کتاب زمان
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
در ساعت یازده شب چھارشنبه آن ھفته جن در آقای مودت حلول کرد. میزان تعجّب آقای مودت را پس از بروز این سانحه ، با علم به اینکه چھرهء او بطور طبیعی ھمیشه متعجّب و خوشحال است ، ھر کس می تواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش ، در آن شب فرح بخش مھتابی ، بساط خود را بر سبزهء باغی چیده بودند . ماه بدر تمام بود و آنچنان به ھمه چیز رنگ و روی شاعرانه می داد و سایه ھای وھم انگیز به وجود می آورد و در آب جوی برق میانداخت که گوئی ابدیت در حال تکوین بود. در فضا خنکی و لطافت و جوھر نامرئی نور موج می زد وازدور دور زمزمه ھای ناشناخته ای در ھوا پراکنده می شد و مثل مه برزمین می نشست. یکی از دوستان آقای مودت ، که جوانتر از ھمه بود و ھمیشه کارھای عملی را به عھده می گرفت و می خواست تا سرحد امکان مفید و موثر باشد ، پیشنھاد کرد که ھر چه زودتر آقای مودت را به شھر برسانند و در آنجا تا دیر نشده است از رمال یا جن گیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد یا لاقل از پزشک شھر کمک بگیرند .
« بهرام صادقی »
http://www.goodreads.com/book/show/180038._